دلبـــــندم نازنیــــن زهـــــــــرادلبـــــندم نازنیــــن زهـــــــــرا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

نازنين ♥ زهـــــراي ♥ من

♥نازنیــــــن زهــــــــرا♥

 

 

 

 

 

اعوذ بوجهک الکریم و عزتک التی لا ترام، و قدرتک التی لا یمتنع منها شیء من شر الدنیا و الاخره و من شر الاوجاع کلها
پناه می برم به بزرگواری و عزتت که خستگی ناپذیر است و نیز قدرت بیکرانت که هیچ چیز جلوی آن را نگیرد، از شر دنیا و آخرت و از شر همه دردها 

 

من زهرام

  سلام مامان مهربونم ممنون که با نوشتن این چیزا بچگیمو به یادم آوردی دیدی بالاخره بزرگ شدم و این وبلاگ رو خوندم من الان ۹ سال و ۳ روزمه همه ی وبلاگم خوندم باورت نمی شه چقدر خوشحال می شم وقتی نوشته هاتو می خونم یه عالمه هم می خندم مثلا واقعا به متاسفم می گفتم متافسم😅 ؟؟  یا واقعا به شکم می گفتم شیمک ؟ به هر حال خودم این وبلاگو از زبون خودم ادامه می دم  خب منتظر متن بعدیم باش فعلااا ⁦♥️⁩⁦♥️⁩😘
29 خرداد 1399

دوباره سلاااااام

سلام عزیز دل مامان  الهی که مامان فدات بشه شیرین عسل من  این روزا اینقده خانوم و با محبتی که نگوووو دل مامان و بابا برات ضعف می ره   شیرین زبون من داره بزرگ میشه یه حرفای بزرگونه ای می زنی که همه تعجب می کنند اینقد خوشم میاد وقتی کار اشتباهی می کنی می گی مامان متافسم   به جای متاسفم!! تازه جدیدا بابایی شاه شده منم ملکه     میری میای میگی ملکه من شمام شاهزاده خانوم خونه ما همش میای من و بابایی رو می بوسی میگی شما دل منین   منظورت قلب..   مدام بهم میگی اگه تو نباشی مامان ، دنیا نیست ، زندگی نیست من نیستم  عاشقققققق این حرف زدنای خوشگلت مامان جون&...
27 دی 1393

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

سلام سلام سلام دخترگلم خوبی؟ راستش این روزها اینقدر غمگینم که نگو هر روز  شکمت رو می گیری و می گی مامان درد می کنه واقعا نمی دونم مشکلت چیه از وقتی یادمه از همون تولدت مشکل معده داشتی رفلاکس شدید   از همون وقت هم می بردمت پیش فوق تخصص معده اطفال، منتهی هنوزم شکم دردت خوب نشده مامان همه جور آزمایش و سونوگرافی انجام دادیم اما واقعا معلوم نیست که مشکل کجاست دکتر می خواد آندوسکوپیت کنه  می دونم کلی گریه می کنی ولی لازمه مامانی  آخه باید فهمید این دردا از کجاست خدایا به حق این شبهای عزیز که پیش رو هست به حق صاحب این ماه به حق امیرالمومنین همه مریض ها رو شفا بده  زهرای منو هم شفا بده به حق صاحب نامش...
25 تير 1393

تولد سه سالگیت

سلام دخترم دیشب برات جشن تولد سه سالگیت رو گرفتیم البته دو روز زودتر  راستش دوشنبه 26 ام که تولدته من و شما کلاس داریم ( کلاس مادر و کودک ) واسه همین وقت نمیشد اون روز رو جشن بگیرم  یه جشن ساده و مختصر با مادرجون و عمه اینا گرفتیم اون روز دوشنبه هم کیک می گیریم و یه جشن تو کلاس با دوستات می گیریم بعدشم می ریم خونه عزیز جون و بقیه جشن تولد هم اونجاست   سه تا تولد واسه سه سالگیت  بیچاره مامان که سه بار کیک می خره   ورشکست شدم اینم دوتا عکس از جشن دیشب ..بقیه عکس ها خونوادگی بود این دو تا تکی بود که برات گذاشتم مامانی          ...
27 خرداد 1393

عکس های گلچین اردیبهشت 93

سلام دختر گل من  خوبی مامانی جون ؟    چندتا عکس خوشگلت رو  برات می زارم .        اینم عکس زهرا خانوم با شال مامانش   عاشق شال و روسری شده دخترم       اینم عکس گل دخترم با لباس عروسش          اینم ژست های خانوم خانوما                  اینم عکس های دیشب که باهم رفته بودیم آستانه زیارت   البته یکم از دوره و تار   ببخشید     ...
7 خرداد 1393

گوشــــــــــــــــــواره

سلام می خوام خاطره دیروز رو برات تعریف کنم  ماجرای زهرا و گوشواره ها از اولش بگم که شما خیلی وقته کلید کردی من گوشواره می خوام  منم گوشواره های خودتو که مادر جون و عزیز جون برات گرفتن نشونت دادم  و گفتم هر وقت گوشت رو سوراخ کردی می تونی اینا رو استفاده کنی. اما همش این کار و به تعویق می انداختیم .  راستش خودمم می ترسیدم آخه طاقت گریه ها و اشک هات رو نداشتنم...   ولی شما تا تو گوش یه نفر ( یه دختر بچه  یا یه شخصیت تو کارتون یا فیلم ) رو می دیدی بهونه گیریت شروع می شد که منم گوشوار وی خوام و خاله واسه  آروم کردنت گوشواره چسبی برات گرفت که چندروز با اونا سرگرم بودی. اما بالاخره دی...
2 ارديبهشت 1393

عیدی

سلام مامانی دیروز با مشورتی که از قبل با بابایی کرده بودم شما رو بردم تا با پولای عیدیت برات یه چیزی بخرم تا یادگاری از دومین عیدت بمونه. پارسال که عیدیت حدود 700 بودکه 100 تومن هم ما روش گذاشتیم و یه انگشتر زیبا برات خریدیم البته فکرکنم تو نوجوونیت می تونی ازش استفاده کنی مامانی. امسال هم حدود 500 شد . راستش می خواستم برات گوشواره بگیرم که دیدم تو هدیه های تولدت داری تو گردنی هم داشتی گلم ... بعدش دیدم النگوهات برات بزرگن و شما مدام درشون میاری منم از ترس  اینکه گمشون کنی تو دستت نمی کردم. تصمیم گرفتن یه النگو سایز دستت بخرم که دیگه نتونی درش بیر و دست کوچولوی نازت رو زیباتر کنه.   حالا می خوام ماجرای دیروز رو تعریف کنم ...
28 فروردين 1393